نه ز عجز است دیری و زودیش نه ز طبع است خشم و خشنودیش
علتش را نه کفر دان و نه دین صفتش را نه آن شناس و نه این
پاک زانها که غافلان گفتند پاکتر زانکه عاقلان گفتند
و هم و خاطر دلیل نیکو نیست هر کجا وهم و خاطر است او نیست
وهم و خاطر نو آفریده اوست آدم و عقل نورسیده اوست
در این بیت عرفانی ، بیان می دارد که ذات حق تعالی خارج از فهم و درک بشری است. و هیچ احدی قادر به دیدن او نیست حتّی افراد برگزیده خداوند. و ندیدن او ، دلیل بر نبود نیست. زیرا با این همه نشانه ها و نعمتها که بر روی زمین قرار داده است. پی به وجودش می بریم. همانطور که شخص نابینا ، که مادر خود را نمی بیند ، امّا مطمئن است که مادری دارد. پس ما باید این حجاب های دنیوی را کنار بزنیم تا او را با چشم دل مشاهده کنیم و هر کجا نظر می کنیم او را ببینم
ذات او فارغست از چونی زشت و نیکو درون و بیرونی
زانک اثبات هست او بر نیست همچو اثبات مادر اعمیست
داند اعمی که مادری دارد لیک چونی به وهم در نارد
در این ابیات عرفانی زهدانه ، شاعر بیان کرده است که خداوند حکیم ، بر اساس حکمت خود همه چیز را آفریده است. پس تو به کار خداوند عیب مگیر . تو با دیده دل ببین و سپاسگزار باش. و امیدوار باش تا مورد لطف و رحمت خداوند قرار گیری؟
و بدان او هیچ چیز را بیهوده نیافریده است.
خواه اومید گیر و خواهی بیم هیچ بر هرزه نافرید حکیم
در جهان آنچه رفت و آنچ آید و آنچه هست آن چنان همی باید
تو مگو هیچ در میانه فضول رانده او به دیده کن تو قبول
۶-۲-۴ فی ذکر دارالبقا :
این قصیده از نمونه های مذهبی در شعر سنائی است . که در آن تأکید دارد که هر کس به این دنیا آمد روزی باید بار سفر خود را ببندد و به دنیا دیگر برود و مرگ پایان زندگی نیست و تولّدی دیگر است . که باید جزای اعمال خود را ببینیم و اگر مانند محمد (ص) باشی پای در رکاب می رود یعنی برای تو راحتّی و آسایش است امّا اگر چون قارون باشی که از خاک لعنت شده ای سخت عذاب خواهی شد .
اجل آمد کلید خانه راز | در دین بی اجل نگردد باز |
تا بُوَد این جهان نباشد آن | تا تو باشی نباشدت یزدان |
آنکه کم زد وجود عالم را | گو ببین مصطفی و آدم را |
وانکه او طالبست افزون را | گو ببین عاد را و قارون را |
این یکی پای در رکیب بماند | و آن دگر خسته نهیب بماند |
باد هیبت به عاد مقرونست | خاک لعنت سزای قارونست |
در این ابیات با خطاب به عامه مردم می گوید : ای مرد ، منظور مرد واقعی است. کسی که بتواند از این تاری که دور خود تنیده رهایی یابد و پا روی هوس ها و امیال دنیوی خود بگذارد ، و به تزکیه نفس و ریاضت بپردازد و هستی خود را در این راه فدا کند. تا بتواند به زندگی جاویدان و بقا برسد. | |
مرد گرد نهاد خودنتند | شیر صندوق خویش خود شکند |
کز تن و جان خود بری گردی |