آیا ممکن نیست که از مطالعه جنبهه ای مهمی از هوش غافل مانده باشیم؟
رفتار انسان به گونهای کلی، نتیجه امیال، عواطف و اندیشههای اوست. اگر این عناصر با هم موافق بوده و همکاری شایستهای داشته باشند، برای فرد خرسندی به بار میآورد و اگر یکی از آنها از حدّ خود خارج شود، تزلزل و مشکلات شخصیتی فرد آغاز میشود. اصولاً هرگونه زشتی، حاکی از عدم وجود نظام و هماهنگی میان انسان و طبیعت، انسان با انسان دیگر و یا انسان با خودش است. از اینروست که حکیم بزرگی مانند افلاطون، فضیلت را در هماهنگی در عمل میبیند.
اکنون که در آغاز قرن جدید هستیم، دیگر مانند سابق، به هوش در رابطه آن با پیشرفت تحصیلی نگاه نمیشود. نظریههای جدیدی درباره هوش ارائه شده و به تدریج، جایگزین نظریههای سنّتی میشوند. گرچه دانشآموزان هنوز در مرکز توجه قرار دارند، اما نه تنها قوّه استدلال آنها، بلکه میزان خلّاقیت، هیجانها و مهارتهای بین فردی آنها نیز مورد بررسی قرار میگیرد. ( هومن ، ۱۳۸۴ )
۲-۳-۴- هیجان
صدها گونه هیجان وجود دارند که برای بسیاری از آنها نامی نداریم؛ اما همه آنها را میتوانیم ذیل چند دسته کلی (تحت عنوان «هیجانات اصلی») گردآوریم: شادی، تعجب، غم، خشم، نفرت، ترس و مانند آن. (فری هیم و وینر[۳۸]، ۲۰۰۳)
اما به راستی، «هیجان» چیست؟
هیجان نیز مانند هوش، اصطلاحی است که اتفاق نظری در تعریفش وجود ندارد. از نظر تاریخی، این اصطلاح تعریفناپذیری سماجتآمیز خود را حفظ کرده است. در واقع، هیچ اصطلاحی در روانشناسی و روانپزشکی نیست که وسعت کاربرد و تعریفناپذیری آن این چنین هماهنگ باشد. ( پورافکاری ، ۱۳۸۵ )
آقای منصور در تعریف «هیجان» آورده است:
هیجان یک واکنش عاطفی است با شدت زیاد که تابع مراکز دیانسفالیک[۳۹] است و معمولاً شامل تظاهرات نباتی است. در شادی، اندوه، ترس، خشم، تنفّر و غیره میتوان شاهد تظاهرات هیجان بود.
-
- هیجان معرّف حالت خاصی از ارگانیزم است که در شرایط کاملاً معیّنی (اصطلاحا در یک موقعیت هیجانی) به وقوع میپیوندد و با یک تجربه فاعلی و تظاهرات بدنی و احشایی همراه است. ( منصور،۱۳۸۲)
خداپناهی نیز تعریف «هیجان» و فرق آن با انگیزش را چنین بیان میکند: هیجان به عنوان مجموعهای از تعامل بین عوامل فاعلی و عینی مرتبط با نظام عصبی هورمونی تلقّی میگردد که با جلوههای عاطفی، تغییرات زیستی و شناختی همراه است و در برخی زمینهها، از انگیزش متمایز است. مهمترین مبنا برای تمییز آنها این است که معمولاً هیجانها به واسطه محرّکهای بیرونی برانگیخته میشوند و با جلوههای عاطفی و هیجانی همراهند، در حالی که انگیزهها بیشتر تحت تأثیر محرّکهای درونی قرار دارند و با فعالیتهای هدفدار مشخص میشوند. ( خداپناهی ، ۱۳۸۴)
داماسیو[۴۰] نیز در فرق بین هیجان[۴۱] و احساس[۴۲] میگوید: «هیجان» به نتایج درونی پردازش شیءِ هیجانزا اشاره دارد، و «احساس» به تجربه شخصی درونی که به وسیله رخدادی هیجانی ایجاد میشود. نیز گفته شده است که تفاوت این دودر این است که:
هیجانها تجارب پرزوری هستند و از این نظر، با احساسات تفاوت دارند. (پورافکارى ، ۱۳۸۵)
به هر صورت، به دلیل آنکه در پژوهشهای مربوط به هیجان، کمابیش صرفنظر از هر رویکرد نظری که اساس آن بوده، وجود این شش عامل مورد تأیید قرار گرفته و میتوان آنها را عناصر ضروری هیجان، به ویژه هیجانات شدید، دانست:
-
- تجربه ذهنی هیجان؛
-
- پاسخهای جسمی درونی، به ویژه آنها که با دستگاه عصبی خودمختار ارتباط دارند؛
-
- شناختهای شخصی درباره هیجان و موقعیتهای مرتبط با آن؛
-
- جلوههای چهره؛
-
- واکنشهای شخص به هیجان؛
-
- گرایش به اعمال معیّن. (براهنى و همکاران ، ۱۳۸۳ )
۲-۳-۵- پیشینه مطالعه هوش غیر شناختی
فلاسفه در تعریف «هوش» بر اندیشههای مجرّد، زیستشناسان بر قدرت سازش و بقا، متخصصان تعلیم و تربیت بر توانایی یادگیری، و روانشناسان عمدتا بر قدرت سازگاری فرد در محیط یا توانایی
درک و استدلال تأکید دارند.
زمانی که روانشناسان درباره مسائل هوش، تفکر و نوشتن را آغاز کردند، مرکز توجّهشان جنبهه ای شناختی مانند حافظه و حلّ مسئله بود. اما پژوهشگرانی بودند که در همان زمان، خاطرنشان ساختند که جنبهه ای غیر شناختی نیز در این زمینه مهم هستند.
روانشناسان تربیتی «هوش» را نوعی استعداد تحصیل که سبب موفقیت تحصیلی میشود، میدانند. اما نظریهپردازان تحلیلی، هوش را توانایی استفاده از پدیدههای رمزی و یا قدرت و رفتار مؤثر و یا سازگاری با موقعیّتهای جدید و تازه و با تشخیص حالات و کیفیّت عوامل محیطی میدانند. در وهله نخست دیوید وکسلر[۴۳] هوش را به عنوان ظرفیت گنجایش کلی هر فرد برای رفتار هدفمند میداند تا بتواند منطقی فکر کرده، به گونهای مؤثر، با محیط خود کنار بیاید. شاید بهترین تعریف تحلیلی «هوش» به وسیله وکسلر پیشنهاد شده باشد. ( هومن ، ۱۳۸۴)
که بیان میکند:
هوش یعنی: تفکر منطقی، فعالیت هدفمند و برخورد کارا با محیط. (براهنى و همکاران ، ۱۳۸۳ )
در تعریفی کاربردی، میتوان گفت: هوش پدیدهای است که از طریق آزمونهای هوشی سنجیده میشود. (گرگوری ، ۲۰۰۴)
در همان دوران نخست، وکسلر به عناصر «غیر عقلانی» به خوبی عناصر عقلانی اشاره داشت که منظورش از آنها جنبهه ای عاطفی، شخصی و عوامل اجتماعی بود. چندی بعد وکسلر به این نکته اشاره نمود که تواناییهای غیرعقلانی برای پیشبینی میزان توانایی فرد در کامیاب شدن در زندگیاش نقش اساسی دارد.
«هوش کلی» عبارت است از: توانایی مواجهه آگاهانه و فعّال با موقعیتهای تازه یا نسبتا تازهای که فرد باید با آنها روبه رو شود. اما هوش به عنوان یک استعداد کلی، سازگاری است که باید آن را در موقعیتهای عینی و ملموس و عملی و در دنیای اجتماعی دید.
وکسلر تنها پژوهشگری نیست که جنبهه ای غیرشناختی هوش را برای انطباق و پیشرفت مهم میداند. ثرندایک[۴۴] مثال بارز دیگری از این دسته است که در اواخر دهه سی، درباره «هوش اجتماعی» مقاله مینوشت. (سادوک[۴۵] ، ۲۰۰۰)
برای سازگار شدن، از نظرثرندایک باید به عواملی مانند سطح دشواری نسبی مطالبی که باید حل شوند، گستردگی (تعداد تنوّع مسائلی که فرد میتواند حل کند)، و سرعت سازگاری یا سرعت حل مسائل توجه کرد؛ مثلاً، کاملاً بارز است که برای افراد بیحوصله یا کُند، زمان لازم برای حل مسئله، اهمیتی ندارد.
ثرندایک در طرح خود، هوش را به سه دسته «هوش اجتماعی» (توانایی درک اشخاص و ایجاد رابطه با آنها)، «هوش عینی» (توانایی درک اشیا و کارکردن با آنها) و «هوش انتزاعی» (توانایی در نشانههای کلامی و ریاضی و کار کردن با آنها) تقسیم کرد. (گلمن ، ۱۹۹۶)
او اعتقاد داشت: «هوش اجتماعی» آداب و سنن و قوانین حقوق جزایی را زیر پوشش خود قرار میدهد؛ «هوش عینی» یا ملموس در رابطه با اشیا و پدیدههای مادی فعّال میشود؛ و «هوش انتزاعی» به ما اجازه میدهد تا از نمادها و زبان علامتی کمک گرفته، به تفکر و استدلال بپردازیم.
گیلفورد[۴۶] در سال ۱۹۶۴ الگوی مکعب شکلی برای هوش پیشنهاد کرد. (هالیاک[۴۷]،۲۰۰۵)
در این الگو، برای هوش سه بعد: فرایند[۴۸] یا عملیات ذهنی[۴۹]، محتوا،[۵۰] و فراورده[۵۱] در نظر گرفته شده است. مهمترین دستاورد گیلفورد در الگوی «ساختار عقل»، ارائه مفهوم «تولید واگرا» است. هدف اصلی این مفهوم مطالعه استدلال، آفرینندگی و مسئلهگشایی است. (افروز و همکاران ، ۱۳۷۵)
در دهههای ۱۹۴۰ و ۱۹۵۰ کوششهای زیادی صورت گرفت تا بلکه رابطهای اساسی بین پیشرفت تحصیلی و شخصیت پیدا شود، اما این تلاشها پیشرفت چندانی دربر نداشت. در سال ۱۹۶۸ کتل[۵۲] و بوچر[۵۳] سعی داشتند تا هم پیشرفت تحصیلی در مدرسه و هم خلّاقیت را از طریق توانایی، شخصیت و انگیزه افراد پیشبینی کنند، آنها موفق شدند تا اهمیت شخصیت را ،حتی در پیشرفت دانشگاهی نیز ، نشان دهند.
در سال ۱۹۷۲ بارتون[۵۴] ، دایلمن و کتل مطالعه دیگری را به منظور تعیین رابطه دقیق متغیّرهای توانایی و شخصیت در پیشبینی پیشرفت تحصیلی دانشجویان انجام دادند. نتیجه مهمی که به آن دست یافتند این بود که IQ به همراه عوامل شخصیتی، که آنها آن را «با وجدان بودن» نامیدند، پیشرفت تحصیلی را در تمام زمینهها پیشبینی میکرد. چیزی را که آنها تحت عنوان شخصیت اندازه گرفتند، غیر صمیمی یا محتاط بودن در برابر صمیمیت یا خونگرم بودن از نظر هیجانی؛ بیثبات بودن در برابر پایدار بودن؛ تودار یا خوددار بودن در برابر هیجانی بودن؛ مطیع در برابر سلطهطلب بودن؛ باوجدان یا کم وجدان بودن؛ خجالتی یا اجتماعی بودن؛ زرنگ و سختگیر بودن در برابر سادگی و سهلگیر بودن؛ خشن و بیاحساس بودن در برابر رقیقالقلب و حسّاس بودن؛ خوشرویی در برابر خشک بودن؛ وابسته به گروه یا خودبسنده و بینیاز از غیر بودن؛ بیکنترل بودن در برابر کنترل شده؛ و آرام بودن در برابر عصبی بودن است. به راحتی، میتوان فهمید که بیشتر این عوامل همان مؤلّفههای اساسی هوش هیجانی هستند. ( هومن ، ۱۳۸۴)
متأسفانه کار این پیشگامان اولیه تا سال ۱۹۸۳ وقتی که هاوارد گاردنر[۵۵] درباره«هوش چندگانه» مطالبی نوشت، به صورت بارزی نادیده گرفته شد یا به دست فراموشی سپرده شد. (سوداک ، ۲۰۰۰)
گاردنرخاطرنشان ساخت که هوشهای میان فردی و درون فردی به همان اندازه شکل کلی که به وسیله IQ یا آزمونهای مربوط به آن سنجیده میشوند؛ اهمیت دارند. (آیزنک[۵۶] ، ۲۰۰۲)
گلمن معتقد است: گاردنر در زنده کردن نظریههای «هوش هیجانی» نقش اساسی داشت و الگوی «هوش چندگانه» او در برگیرنده جنبهه ای گوناگون هوش جمعی، هوش میان فردی و هوش درون فردی است. (گلمن ، ۱۹۹۶)
۲-۳-۶- تعریف و پیشینه «هوش هیجانی»
تعریف «هوش هیجانی» نیز همانند «هوش شناختی» شناور است. در سال ۱۹۸۵ ریون بار- اون ، مفهوم «EQ» (هوشبهر هیجانی) را ابداع کرد تا در نتیجه آن، بتواند روش خود را برای ارزیابی هوش کلی توضیح دهد. او اعتقاد داشت: هوش هیجانی توانایی ما را در کنار آمدن موفقیتآمیز با دیگران همراه با احساسات درونی ما منعکس میسازد. او پس از ۱۷ سال تحقیقات خود، سیاهه شخصیتی بار- اون [۵۷](EQI)را به وجودآورد. آزمون وی پنج حیطه را اندازه میگرفت:
روابط میان فردی، درون فردی، توانایی انطباقپذیری، مدیریت استرس یا فشار روانی، و خُلق کلی.
بعدها مفهوم «هوش هیجانی» در سلسله مقالات دانشگاهی، که توسط مایر و سالوی در سالهای ۱۹۹۰، ۱۹۹۳ و ۱۹۹۵ ارائه شد، به کار رفت. در اولین مقاله آنها، اولین الگوی هوش هیجانی ارائه شد و هوش هیجانی بعدها توسط دانیل گلمن در سال ۱۹۹۵ در مسیر اصلی مطالعات روز قرار گرفت. البته مایر و سالوی وقتی در مقاله ۱۹۹۰ خود «هوش هیجانی» را به کار بردند از کارهای قبلی، که بر جنبهه ای غیرشناختی مربوط به هوش شده بود، آگاهی داشتند.
آنها هوش هیجانی را به عنوان شکلی از هوش اجتماعی دانستند که متضمّن توانایی اداره هیجانات شخصی خودمان و دیگران است تا در نتیجه آن، بتوانیم بین آنها تفکیک قایل شده، این اطلاعات را به عنوان راهنمای تفکر و عمل شخصی به کار ببریم. (ماین و بونانو[۵۸] ، ۲۰۰۱ )