* «فروغ: … میگن میخوادت، میگم من باید بخوام که میخوام، خواستن او دیگه حکایت خودشه و دلش.»(۵۷۹)
«فروغ الزمان» جملهی دوم را برای تأکید بر جملهی اول خود به کار برده است؛ یعنی تنها چیزی که مهم است، خواستن او است.
* «فروغ: اگه تو بخوای، من به خوبی تو و بدی اون میسازم، تر و خشکش میکنم، اگه بخواد سرشم میجورم.»(۵۸۰)
جملات دوم و سوم بر جملهی اول، یعنی اعلام آمادگی «فروغ الزمان» برای سازش با شرایط بد «مجید»، تأکید میکنند.
* «حبیب: تنهایی تو و اون توفیر داره، مثل تنهایی من و خدا، خدام تنهاست.»(۵۸۰)
تأکید بر تفاوت تنهایی مجید با تنهایی فروغ الزمان.
* «اقدس: تو که گفتی با دم نرم و نازکم میزنم، این بود دم نرم و نازکت،….»(۵۹۴)
تأکید بر دروغ گفتن و مرتکب خطا شدن «مجید».
* «زینت: اصلاً شما طایفگی همه یه تختهتون کمه، اون داداش سهکلّهات یه جور دیوونهاس،
شماهام یه جور.»(۵۹۵)
* «دکتر: کلام خداست، خدا میگه بهترین زینت واسه زن نجابته،…
دکتر دستش خیلی سبکه، خیلیها رو فرستاده خونه شوهر، تو اولی نیستی،…»(۵۹۸)
* «فروغ: هیچکس نیاد بدرقه، نه شما، نه آقازاده خانوم، نه زینتسادات، میرم ولات غربت.»(۶۰۵)
«حاجی واشنگتن»
فیلم «حاجی واشنگتن» در سال ۱۳۶۰ ساخته شد. نویسندگی، کارگردانی و طراحی صحنه و لباس این فیلم سینمایی را «علی حاتمی» بر عهده داشت. وی در سال ۱۳۶۰ دست به کار ساخت فیلم «حاجی واشنگتن» برای شبکۀ اول سیما میشود و در این فیلم از عوامل تهیۀ مجموعۀ تلویزیونی «جادۀ ابریشم» (هزاردستان) که مدتی در روند ساختش وقفه ایجاد شده بود، استفاده نمود؛ عواملی همچون «مهرداد فخیمی» (فیلمبردار)، «اتللو فاوا» (چهرهپرداز)، گروه صحنه و لباس و استاد «عزتالله انتظامی» در نقش «حاج حسینقلیخان صدرالسلطنه» که بازی در این فیلم از جمله درخششهای تحسین برانگیز در کارنامۀ بازیگری او به شمار میرود. «حاجی واشنگتن» به صورت فیلم سیاه و سفید و به مدت ۸۲ دقیقه برای نخستین بار در سال ۱۳۶۱ در جشنوارۀ فیلم فجر به نمایش درآمد.
«خلاصهی داستان»
«حاج حسینقلیخان صدرالسلطنه» به عنوان نخستین سفیر ایران به همراه دیلماج خود «میرزا محمودخان» به آمریکا فرستاده میشود تا در آن سرزمین، سفارتخانهی ایران را نیز تاسیس کند. آنها از طرق زمینی و دریایی به سمت مقصد موردنظر میگذرند. در بدو ورود به واشنگتن، برای مدت کوتاهی در هتلی مستقر میشوند. با وزیر امور خارجه و رئیس جمهور آمریکا ملاقات میکند. سپس برای نشان دادن شکوه میهن خود، سفارتخانهای با اسباب و لوازم مجلل و عدهای خدمه اعم از باغبان، دربان، آشپز و خدمتکار استخدام میکند. ولی درست برخلاف همهی امیدها و انتظارهایش متوجه واقعیات تلخی در مورد وجههی سیاسی کشورش میشود. در تمام مدت اقامتش در سفارتخانه، یک ارباب رجوع هم به آنجا مراجعه نمیکند و در نهایت، به دلیل مشکلات مالی مجبور میشود خدمهی سفارتخانه را به بهانهی عزیمتش به یک سفر اضطراری، به مرخصی بفرستد.
به این ترتیب، روزهای اقامت او در واشنگتن همراه با کسالت و بیکاری، مشکلات مالی و دلتنگی برای تنها اولادش«مهرالنسا» سپری میشود. اما آنچه در این میان بیش از همه آزاردهنده است، بیاعتباری دربار حکومتی ایران در مقابل دربارهای عظیم پیشرفتهی دنیای جدید است.
در اوج چنین احساسات آزاردهنده، شبی رئیس جمهور به صورت سرزده به دیدار او میرود. حاجی که ناباورانه و شتابزده و شادمان، از او پذیرایی مفصلی در سفارتخانهاش میکند و در خیال خود، درهای روابط دولتین و پیشرفت خود در خدمتگزاری را گشوده میبینند، در لحظهی وداع از رئیس جمهور، از زبان او این واقعیت که «دیگر رئیس جمهور نیست» را میشنود. این ملاقات برای او سرشکستگیای را به ارمغان میآورد که منجر به تحول او میشود. در همین اوضاع و احوال، روزی متوجه سروصدای درگیری عدهای با یک سرخپوست میشود. سرخپوست به داخل سفارتخانه میآید و حاجی به او پناه میدهد. دولت آمریکا خواهان پس دادن آن سرخپوست میشود تا جایی که وزیر امور خارجه، شخصاً به حضور حاجی میرود و در برابر رویگردانی «حاجی» از خواستهاش حتی به دست بوسی او میشتابد. ولی «حاجی» تسلیم خواسته های آنها نمیشود. روابط نه چندان گرم حکومتهای ایران و آمریکا، به دلیل این اقدام «حاجی» تیره میشود و دربار ایران، «حاجی» را به بازگشت از ماموریت خود فرا میخواند. «حاجی» مغبون و افسرده، با کولهباری از هیچ به وطن باز میگردد.
«طرح نقشهای فیلمنامهی حاجی واشنگتن»
زمینهی داستان: معرفی قهرمان داستان و ارائه طرحی از موقعیت و مسئولیت سیاسی او.
پارهی یکم: نقش صفر (وضعیت اولیه): قهرمان داستان، حاج حسینقلی، بنا بر حکم دارالخلافهی تهران، به عنوان سفیر کبیر به واشنگتن اعزام میشود.
نقش۱: صاحبان حِرَف مختلف مجبور به تعطیل کسب و کار برای شرکت در مراسم بدرقهی «حاجی» میشوند.
نقش۲: مراسم بدرقه و مشایعت ایلچی مخصوص برگزار میشود.
نقش۳: تنها فرزند «حاجی»، «مهر النساء»، نیز در میان تماشاگران حضور دارد.
نقش صفر صفر (وضعیت نهایی در این پاره): قهرمان داستان به سفر میرود.
پارهی دوم: نقش صفر: حاجی به واشنگتن میرسد و در هتل پارادایز ساکن میشود.
نقش۱: «حاجی در برابر امکانات و پیشرفتهای شهر واشنگتن متعجب میشود و آن را با عقب ماندگی وطن خود مقایسه میکند.
نقش۲: به ملاقات وزیر امور خارجهی آمریکا میرود.
نقش۳: با رئیس جمهور آمریکا دیدار میکند.
پارهی سوم: دیدار «حاجی» و رئیس جمهور آمریکا.
نقش۱: «حاجی» استوارنامه و متن ترجمه شدهی خود را به مشاور رئیس جمهور میدهد.
نقش۲: رئیس جمهور آن را میخواند و به علامت رضایت سر تکان میدهد.
نقش۳: «حاجی» از جای خود بلند میشود و خطابهی خود را میخواند.
نقش۴: پس از پایان خطابه، حال ناخوشی به حاجی دست میدهد.
نقش۵: پرزیدنت با جملاتی کوتاه رضایت خود را از ایجاد روابط ایران و آمریکا اظهار میکند.
نقش۶: «حاجی» در نزد خود سخنان رئیس جمهور را آن گونه که خود میخواهد ترجمه میکند تا به اطلاع شاه برساند.
نقش۷: پس از پایان سخنان رئیس جمهور، «حاجی» مشتی پسته به او میدهد.
نقش۸: «حاجی» در حال خروج از «کاخ سفید» بر اثر فشار و اضطراب دیدار، دچار حالت غش میشود.
نقش صفر صفر: «حاجی» که همراه دیلماج به هتل باز میگردد.
نویسنده پارهی نخست با معرفی قهرمان داستان و شرح موقعیت درباری و مسئولیت سیاسیای که به خاطر آن به واشنگتن اعزام میشود، آغاز میکند؛ به طوری که صاحبان حِرَف، برای بزرگداشت وی در مراسم بدرقه، مجبور به تعطیل کسب و کار میشوند. (پارهی ۱: نقش ۱). فایدهی این پاره، زمانی بیشتر درک میشود که آن را با دردسرها و ناکامیهای بعدی که به سراغ «حاج حسینقلی» میآید، مقایسه میکنیم، چنان که بیتوجهی دربار مرکزی نسبت به سرنوشت «حاجی» در واشنگتن را با بزرگداشت صوری اولیهی او در تضاد میبینیم. این تضاد و تناقض، در بیشتر نقشها و پاره ها مشاهده میشود. در پارهی سوم، «حاجی» با انرژی فراوان، درحالی که وفاداری به دربار مرکزی فکر و ذکر اصلیاش است، خطابهاش را نزد رئیسجمهور آمریکا قرائت میکند. پس از آن، با احساس رضایت و پیروزی خوشبینانه، به تأسیس سفارتخانهای مجلل همت میگمارد. (پارهی ۴- نقش ۲)؛ اما در پارهی پنجم، بیمراجعه ماندن سفارتخانه، لذت و اشتیاق وی برای شروع کار را به ناامیدی تبدیل میکند.
در پارهی هفت (نقش ۳)، حاجی با عصبانیت واقعیات تلخ دربارهی کاستیهای سیاسی و اجتماعی دربار ایران را افشا میکند، ولی در پارهی بعدی که رئیسجمهور سرزده به سفارتخانهاش میرود، باری دیگر برای خوشخدمتی به دربار مرکزی، از رئیسجهور پذیرائی مفصلی به عمل میآورد. اما در نقش ۴ همین پاره، پرزیدنت به او میگوید که دیگر رئیسجمهور نیست و «حاجی» باری دیگر از خوشخدمتی خود سرخورده میشود. همچنین در پارهی هشتم، سرخپوستی را که به سفارتخانه وارد میشود، پناه میدهد تا به عنوان پیشکشی به شاه تقدیم کند. (نقش ۳) و باری دیگر، انگیزهاش برای خوشخدمتی برانگیخته میشود، اما کمی بعد، نظر و تصمیمش را به کلّی تغیر میکند و سرخپوست را عامل نابودی موقعیت سیاسی خود و تیرگی روابط ایران و آمریکا میکند؛ بدین ترتیب که در برابر اصرارهای دولت آمریکا مبنی بر تحویل سرخپوست فراری مقاومت و نافرمانی میکند.
علاوه بر تضاد میان این پاره ها، در میان نقشهای موجود در پاره ها نیز این تضاد مشاهده میشود؛ به این صورت که نقطهی نقض نشی در یک پاره، ممکن است در چند پارهی بعدی مشاهده شود. به عنوان مثال، در آغاز استقرار «حاجی» در واشنگتن، در برابر دیدنیهای این شهر متعجب میشود. (پارهی ۲، نقش ۱) و چنین میگوید: «اینجا جای دگر است، زندگانی دیگر، گدا هیچ نیست، عمارت گلی هیچ نیست …»، اما در پارهی ششم میبینیم که طفلی «حاجی» را به جای کشیش میگیرد. (نقش۱-۳) و هنگامی که «حاجی» به او میگوید که کشیش نیست، چنین میگوید: «در این کشور، ما فقرا پیش مسیح هم بریم، میگه من کشیش نیستم.» علاوه براین در پارهی هفتم، «حاجی» گوشت قربانی را میان فقرای شهر واشنگتن تقسیم میکند. (نقش۴). در همین پاره، «حاجی» در مسابقهی تیراندازی پارک، جلیقهی ضدگلولهای را برنده میشود و آن را برای شاه، به منظور صیانت جان او درنظر میگیرد، اما در وضعیت نهایی، پارهی نهایی فیلمنامه، از فرط نارضایتی و ناامیدی آن، جلیقه را در آب میاندازد و بدین ترتیب، تنها نفعی را که میتوانست به دولت برساند، یعنی نجات شاه از گلولهای که بعدها توسط «میرزا رضای کرمانی» به او اصابت میکند، از بین میبرد.
وجود این تضادها و تناقضها و پی در پی آمدن آنها، در نمایش تضاد حالات درونی شخصیت اول داستان و چگونگی وادار شدنش به گرفتن تصمیم نهایی بسیار سودمند است.
«پیرنگ»
«حاجی حسینقلی خان صدرالسلطنه» به عنوان نخستین سفیر دربار ناصری به همراه دیلماج خود، «میرزا محمودخان»، راهی ممالک اتازونی میشود. اهمیت اعزام او به واشنگتن، در بسیج اصناف و صاحبان حِرَف برای بدرقهاش نمایان است. پس از دو ماه به واشنگتن میرسند. واشنگتن در برابر چشمان «حاجی» به عنوان سرزمین موعود خودنمایی میکند. «حاجی» در دو نوبت جداگانه، به حضور وزیر امور خارجه و رئیس جمهور آمریکا میرسد و با آنها عقد مودّت میبندد. او برای نمایش شوکت و جلال میهن خود، خانهای مجلل اجاره و عدّهای خدمه استخدام میکند، اما برخلاف تصور او، حتی یک مراجعه کننده هم به سفارتخانهی او مراجعه نمیکند. «میرزا محمود» مترجم، که سودای آموختن پزشکی در سر دارد و به همین دلیل همراهی «حاجی» را در این سفر پرمشقّت پذیرفته است، با رضایت «حاجی»، پی هدف مورد علاقهی خود میرود. پس از چندی «حاجی»، به دلیل مشکلات مالی و ترس از آبرو و اینکه شاید مواجب به موقع از تهران نرسد، خدمهی سفارتخانه را به بهانهی رفتنش به یک سفر اضطراری مرخص میکند و به تنهایی همهی کارها را بر عهده میگیرد. در روز عید قربان، گوسفندی قربانی میکند و گوشت آن را به فقیران میبخشد.
مشکلات مالی، غم غربت و دلتنگی فراوانش برای تنها فرزندش «مهرالنسا»، او را بسیار آزار میدهد. شبی رئیس جمهور آمریکا سرزده به سفارتخانهی او وارد میشود؛ «حاجی» با اشتیاق و هیجان فراوان، پذیرایی مفصلی از او به عمل میآورد و گزارش لحظه به لحظهی آن را به تهران میفرستد و دست آخر متوجه میشود رئیس جمهور مدتهاست که در انتخابات بازنده شده و تنها در پی گرفتن پسته به سراغ او رفته است. این اتفاق تاثیر بسیار بدی در روحیهی حاجی میگذارد و در پی این احساس سرخوردگی، همهی نگرش مثبت و وفاداریهایش به دربار ایران دچار تزلزل میگردد تا اینکه شبی، سرخپوستی که تحت تعقیب پلیس بود، به خانهی او پناه میبرد. «حاجی» سرخپوست را پناه میدهد و از تحویل او به پلیس خودداری میکند. تلاش و پادرمیانی وزیر امور خارجهی آمریکا نیز کارگر نمیافتد. «میرزا محمودخان» جهت نصیحت «حاجی» به نزد او میرود، ولی کار به جدال میکشد و «میرزا محمود» سیلی محکمی به صورت حاجی میزند. سرخپوست به جانبداری از «حاجی»، دیلماج را از بالکن به پائین پرتاب میکند و «حاجی» دچار حملهی صرع میشود. مرد سرخپوست، برای آوردن کمک، به سوی اسبش میرود، ولی به دلیل باران و لغزندگی، به زمین میخورد و میمیرد.
غم دوری از ولایت و عشق به دختر و موفق نبودن در وظایفی که بر او محول گشته بود، همه و همه او را در هم میپیچد و درمانده و بازنده به میهن باز میگردد.
حال به بررسی جداگانهی عناصر ساختاری اثر میپردازیم:
-
- گره افکنی: اولین و اصلیترین گرهای که در داستان به وجود میآید، اعزام «حاجی حسینقلی خان» به واشنگتن است. این سفر موجب پدید آمدن اصلیترین کشمکش داستان، یعنی کشمکش درونی «حاجی» با خودش میشود. این کشمکش درونی آن چنان مهم و جدی است که منجر به سایر کشمکشهای موجود در داستان میشود. «حاجی» در این سفر، غم غربت و دلتنگی فراوان برای تنها اولادش، «مهرالنسا» را متحمل میشود. این دو اندوه بزرگ، رفته رفته با گره دوم داستان، یعنی بیمراجعه ماندن سفارتخانه عجین میگردد و احساس بیهودگی به اندوه تنهایی و دلتنگی «حاجی» افزوده میشود. اگر «حاجی» دچار رنج غربت و دلتنگی برای «مهرالنسا» نمیشد، بلامراجعه ماندن سفارتخانه برایش امری کماهمیت میشد و در نتیجهی آن، احساس بیمصرفی و بیهودگی به او دست نمیداد تا سایر کشمکشهای داستان را رقم بزند.
-
- کشمکش:اولین کشمکشی که در داستان به چشم میخورد، کشمکش عاطفیای است که «حاجی» با آن درگیر است. «حاجی» در تمام طول سفر از غم غربت و به ویژه دوری از فرزندش رنج میبرد. او که غریبی و تنهایی را به خاطر مصالح دربار، جان نثارانه تحمل میکند، مشاهده میکند عظمتی که از دولت ایران در تصور خود داشته است، در برابر دول قدرتمند خارجی، ناشناخته و بیقدر است. «حاجی» که خود از اندوه غربت و دلتنگی رنج میبرد، با مشاهدهی واقعیات تلخ دربارهی درباری که همواره به آن وفادار و خوشبین بوده، دچار تردید و بدبینی میشود. از این رو، اصلیترین و مهمترین کشمکش موجود در داستان به وقوع میپیوندد و آن، کشمکش و درگیری درونی «حاجی» با خود است که آیا نسبت به دربار همچنان وفادار و خوشبین باقی بماند یا خیر. نمونههایی دال بر این کشمکش درونی و جدال میان خوشباوری و باورداشت حقیقت را در زیر میآوریم: