همچنین اومانیسم با تاکید فراوان بر جنبه های شهوانی و لذت طلبانه عهد کهن؛ زمینه شکل گیری علم در فضایی دنیوی و غیر اخلاقی را فراهم کرد.و نقش مسیحیت در این میان قابل توجه است.چرا که رنسانس واکنشی در برابر ترویج بیش از حد زهد و رهبانیتی بود که مسیحیت بدان میپرداخت. مسیحیت به جای تنظیم درست روابط دنیا و آخرت و معرفی صحیح بهره گیری از نعمتهای این جهانی به رهبانیتی افراطی توصیه می کرد.چنین توصیه هایی شاید درسالهای ضعف و انحطاط جامعه روستایی غرب آرامش میداد و فقر و بیچارگی مردم را توجیه می کرد؛ اما با آشکار شدن نشانههای رشد اقتصادی این نگرش زاهدانه در میان روحانیون مسیحی نیز طرفداراند کمتری یافت. مسیحیت پاسخگوی نیازها و جامعه جدید نبود و قبل از آن که اقتدار رسمی خود را از دست بدهد در پرتو تحولات اروپا و نهضتهای اصلاح طلبانه نفوذ خودرا به ویژه درمیان اشراف و طبقه متوسط از دست داده بود و استقبال فراون مردم از ادبیات مشرکانهی اومانیستها درعهد رنسانس بهترین شاهد این مدعا است.[۳۱۰]
۲) دانشمندان هنجار شکن
با مروری بر تحولات عقیدتی- مذهبی و فرهنگی- سیاسی غرب به ویژه تحولات مربوط به دوره نو گرایی از سده ۱۷ به این طرف، در می یابیم که چگونه دوره مزبور روند رو به رشدی را در جهت مبارزه با فلسفه و فلسفه کلاسیک از یک طرف و مخالفت با دین و دینداران از طرف دیگر نشان می دهد. اصولا فلاسفه و نظریه پردازان و معماران عصر نوین از سده ۱۷ به این طرف به مبارزه جدی با عواملی پرداختند که به نظر آنان سد راه پیشروی تجدد گرایی و بیداری و مانع تحقق اهداف نوگرایان به شماار می رفت. آنان از سویی با فلسفه مدرسی ارسطویی به مخالفت برخاستند، زیرا آن را ر معرفت شناس کافی نمی دانستندو از سویی به ضدیت و مبارزه با کلیسا برخاستند.
از سده ۱۷ به بعد, یعنی از عهد رنسانس به این طرف، کم رنگ شدن تدریجی مظاهر و مفاهیم دینی را به صورت قابل ملاحظه ای می توان از نظر گذراند وبه نوبه خود، هر یک از فلاسفه غربی این دوره که می رسید، به نحوی از نظریه پرازان قبل خود تاثیر می پذیرفت و به گونه ای در تحولا فکری نسل بعد اثر داشت. همه این تاثیر ئ تاثرات به سهم خود حکم حلقات به هم پیوسته زنجیری را دارد که سیر تحولات دینی و عقیدتی، فرهنگی- سیاسی غرب را ترسیم میکند. تجربه گرایی هابز، دست در دست نظام دیالکتیک هگل دارد و دیالکتیک هگل خوراک طبیعت گرایی را فراهم می آورد؛ و هر سه با هم پشتوانه ماتریالیس میگردند و این چهار با هم در نظریه تحول انواع داروین رخ می نماید. روح همه این نظام های فکر ی یک چیز است و آن طبیعت گراایی یا ماده گرایی است. چنین روحی پشتوانه تفسیر همه چیز حتی دین و آموزه های دینی قرار می گیرد. دین بر این اساس پدیده ای طبیعی و تاریخی بیش نیست..پدیده ای که از تجربه شخصی افراد بالاتر نمیرود و در گردونه تحولات اجتماعی و فرهنگی، رنگارنگ، تحول می یابد، بی آن که از اصل ثابتی برخوردار باشد..[۳۱۱]
بروز دانشمندانی که به تایید مبانی فکری علم بدون دین، کمک می کردند تاثیرات فراوانی در انحطاط فرهنگی غرب امروز دارد. «نیچه» و «ویلهلم» که از جمله مخالفین اخلاق و دین هستند. اعتقاد دارند: « فرو ریختن ایمان به خدا، راه را برای پرورش کامل نیروهای آفریننده انسان میگشاید. خدای مسیحی با امرو نهی هایش دیگر راه را برای ما نمیبندد و چشمان انسان دیگر به یک قلمرو دروغین زبر طبیعی،به جهان دیگر به جای این جهان، دوخته نمی شود»[۳۱۲] به عقده نیچه، مسیحیت با ترغیب انسان ها به کسب به کسب صفاتی مانند نوع دوستی، شفقت، خیرخواهی، تسلیم، و سرسپاری، شخصیت واقعی انسان را سرکوب می کند و آن را از شکوفایی باز می دارد.[۳۱۳]
۳) عقل گرایی افراطی
در نیمه قرن هجدهم که آن را«عصرروشنائی» میگویند؛ عقل بمنزله معبودی شناخته شد،که جهان خارج آفریده آن است و میتواند بر تمام نواحی زندگی تسلط یابد و در تمام آن موارد به رای خود عمل نماید و انسان از این جهت در کارهایش آزادی کامل دارد و کسی جز خودش حق ندارد آن را محدود نماید و از این راه عصر دخالت دین در زندگی افراد بشر پایان یافت! عصر روشنائی با پایان قرن هیجدهم پایان پذیرفت و قرن نوزدهم فرا رسید و ضربهء مهلک خود را بر پیکر انسانیت و فلسفهء عقلی او وارد ساخت؛زیرا«فلسفه ساختگی»این قرن اعلام میکرد که «ماده»همان خداست!اوست که عقل را پدید میآورد و در ادراکات انسان اثر میگذارد!
از این راه هم عقل و هم انسان کوچک، شمرده شد،نه تنها نتوانست خدای خود و خدای اشیاء دیگر باشد بلکه مخلوق «طبیعت»و بندهء«مادهء» بشمار آمد. سپس«داروین» با تئوری تکامل تدریجی حیوانات و اینکه انسان از نسل میمون است ارمغان تازهای برای بشریت آورد و کتاب«بنیاد انواع»را در سال (۱۸۵۹)و کتاب«اصل انسان»را در سال(۱۸۷۱)منتشر ساخت. و از این راه آدمی تمام شخصیتی را که طرز تفکر مذهبی از قبیل کرامت و گل سرسبد عالم بودن باو اعطا میکرد از دست داد همانطور که فاقد نعمتهائی ازقبیل:مثبت بودن و استقلال و تسلط داشتن که فلسفهء«عصر روشنائی» باو عنایت میکرد،گردید و آدمی در این عصر،بشکل حیوانی درآمد مانند دیگر حیوانات و اگر برای او سیطرهای در این عصر هست برگشت آن به حیوانات دیگر در دوران گذشته است. این طرز تفکر که آدمی نسبت بخود و جهان خارج از خود داشته و همه روزه رنگ تازهای بخود میگرفته طبعا در نظامها و قوانین زندگی و رفتار فردی و اجتماعیش اثرات سوئی داشته است زیرا بهیچوجه ممکن نیست میان طرز تفکر آدمی و رفتار خارجیش جدائی افکند. وهمچنین اثرات سوء این طرز تفکر غلط، در رفتارش در برابر میلهای فطری و استعدادها و نیروهایش و اخلاق پسندیده اجتماعیش آشکار گردید. لذا همواره اروپا گرفتار افراط و تفریط بود، افراط و تفریط میان فشار و بیپروائی،پایمال کردن تمام غرائز و میلها و نیروهای طبیعی که در آدمی قرار داده شده و آزادی بیحساب و هیچگاه طریق اعتدال را نپیمود و راه درست را طی نکرد.[۳۱۴]
این عقلگرایی افراطی کار را بدان جا کشید که از انسان غربی کسی ساخت که با توجه به عقل صرفش فقط به دنبال منفعت شخصی خویش بود؛ و این تنها ثمرۀ ناچیزی است از جدا شدن از وحی .
۲- علم و بحران محیط زیست
مغرب زمین که خود را به نوعی سکاندار علو و پیشرفت در جهان می داند به زعم خودشان می خواستند زندگی انسان را بهبود ببخشند، به طوری که بیشترین افراد از بیشترین امکانات بهرهمند شوند. آن چه در وهله اول در ذهن بسیاری از آنان وجود داشت خوشبختی انسانها به لحاظ مادی بود. بعضی از آنها می گفتند: بهبود وضعیت معنوی بشر وقتی ممکن است که وضعیت مادی او بهبود نسبی یافته باشد؛ پس ما از طریق بهبود وضع مادی بشر در واقع وضعیت معنوی او را ارتقا می بخشیم؛ به عبارتی منشاء بسیاری از درگیری ها، اختلاف ها، جنگ ها، کاستی ها، مشکلات مادی انسانهاست.اگر ما این مشکلات را از بین ببریم، مشکلات معنوی ناشی از آن ها را نیزز نخواهیم داشت.[۳۱۵]
امروز اینکه واقعا علم و مخصوصا شاخه تجربی علم یگانه مرجع صحت علمی در بهبود وضع مادی بشر زیر سوال رفته است؛ زیرا با نوآوری های حاصل از دانش تجربی زمینههایی تخریب میشود که اصل بقای انسانها مورد تهدید قرارمیگیرد. امروز بحران طبیعت به صورت آشکاری نشان می دهد که تنها علم نمی تواند پاسخگوی تمام نیازهای بشر باشد و سعادت او را تامین کند.
تصورات علمی پیشین در مغرب زمین بدین گونه بود که، طبیعت همان طور که منشاء مواد و انرژی است می تواند مود زاید ناشی از تولیدات صنعتی را در خود حل و جذب کند و دوباره به صورت سالم در اختیار او قرار دهد. غرب به این نتیجه رسیده بود که هرچه تولید کند یا به شکل مواد زاید در طبیعت بریزد، طبیعت آن را جذب کند و دوباره آن را به صورت سالم در اختیار او قرار دهد؛ این اکوسیستم می تواند به طور نامحدود مواد زاید صنعتی را در خود نگاه دارد و در عین حال آسیبی نبیند[۳۱۶] اما بار دیگر ورق برگشت و عقل ناقص او اینک پی برده است که آلودگی آب و هوا تعادل محیط زیست را دچار مشکل کرده است « دربسیاری از مناطق، باران اسیدی می بارد که ترش است و محیط گیاهی را تخریب می کند، برجانوران اثر نامطلوب میگذارد»[۳۱۷]
امروزه خود علمی که قرار بود به عنوان حافظ طبیعت عمل کند خود به دشمنی باری طبیعت تبدیل شه است. با رشد بی رویه صنعت و تکنولوژی، زمین با افزایش مدام دما روبرواست که ناشی از پدیده گلخانه ای است؛ …همچنین یخ های قطب در حال آب شدن است و این باعث بالا آمدن سطح آب های آزاد می شود و پیش بینی می شود که برخی از کشورهازیر آب برود..»[۳۱۸]استفاده بی شمار از درختان و منابع طبیعی آن هم در حد صنعتی آن صدمات جبران ناپذیری را به وجود آورده
ب- تربیتی- اخلاقی
ظاهرا قرار نیست هیچوقت انسان به این باور برسد که عقل او به تنهایی می تواند برای رسیدن به سعادتش کافی باشد؛ و در اوج عقل مداری این انسان یا به دست خود یا با فراموشی برخی خوبیها خود را گرفتار دنیایی بیاخلاق نموه است. زمانی از نظر اخلاقی، در اروپا، در دو طرف افراط و تفریط نسبت به این موضوع، سپری می شد؛ از یک سو شهوترانی و عیاشی و فحشا در سراسر امپراتوری روم گسترده شده بود و از سوی دیگر رهبانیت با شرایط سختت و طاقت فرسا، به منظور فرار از فساد، دامنه های صحراهاو کناره شهرها را فراگرفته بود. شهرهایی که بزرگترین زهاد را در خود جای داده بودند، پیشتازترین شهرها در فسق و فجور بودند.[۳۱۹] چنین جامعهای قبل از رنسانس در اروپا وجود داشت. بعد از آن و تا این دوره هم همان روحیات با اشکال مدرنش بروز کرده است و دنیایی که مدرنیزاسیون غرب بدان وعده می داد باز هم رفته رفته حتی با کثرت خرد در برخی موارد رو به ذات قرون وسطایی اش آورد است.
۱- سکولاریزاسیون
تعریف سکولاریزاسیون کاملا به دین وابسته است و سکولاریزاسیون فرایندی است که به عرفی شدن و عقلانی شدن نهادهای دینی و انفکاک دین از دنیا و به حاشیه راندن دین از عرصهی اجتماع اشاره دارد.[۳۲۰] این نوع برداشت و برداشت از دین در غرب، به کنار نهادن نهاد دین منجر شده و عملا دین را به عنوان یک نهاد اخلاقی مهم به کنار نهاده و باعث بروز اخلاق خشک و عقلانی محض گشته. عقلی که همه خوبیها و اخلاق را درچارچوب نفع شخصی می نگرد.
واژۀ عرفی شدن (Secularization) در زبان های اروپایی در معاهدۀ صلح وستفالیا در ۱۶۴۸ به کار برده شد. در این معاهده از واژه ی عرفی شدن برای توصیف انتقال سرزمینهایی که قبلا تحت کنترل کلیسا بودند استفاده شد. این سرزمین ها به مراجع سیاسی غیر روحانی انتقال می یافتند. پیش از این معاهده، از واژه ی Secularis استفاده می شد و اهل کلیسا از تمایز میان امور دینی و عرفی برای طرح ادعای برتر بودن امور مقدس بهره می گرفتند.[۳۲۱]
باید گفت، واژۀ سکولاریزاسیون دو معنا دارد: سکولاریزاسیون به منزلۀ یک واقعیت تاریخی، یعنی سلب مالکیت از کلیسا و به منزلۀ یک نظر جامعه شناسانه، یعنی فرایند تقدس زدایی و عرفی شدن مظاهر اجتماعی و تفکیک نهادهای دینی و غیردینی از یکدیگر.[۳۲۲] ایان باربور می گوید:
« متفکران عصر روشن گری از توانایی عقل نه فقط در حوزه ی علم و دین، بلکه در همه ی شئون حیات انسانی مطمئن بودند. در کفایت عقل کوچک ترین شک و شبهه ای نبود و به وحی یا کتاب مقدس نقش تبعی داده شده بود».[۳۲۳] در قرن هجدهم عقل به تدریج جانشین ضروریات و اصول عقاید مسیحیت می شد.[۳۲۴] دئیست ها نمونه هایی از بیدادگری و بی اخلاقی را از روایات و حکایات کتاب مقدس بیرون کشیدند و اشخاصی مانند تامس پین، با این کار خشنودی خود را از پیروزی عقل بر خرافات اظهار داشتند.[۳۲۵] بدین ترتیب انسان مدرن با اظهار بی نیازی از تعالیم دینی برای اداره ی زندگی خود به کفایت عقل فتوا داد.
و بدین ترتیب دینی که به دنیای مغرب، اخلاق و دستورات اجتماعی را عطا کرده بود به کناری گذاشته شد؛ و کم کم هنجارهای اخلاقی مردم، طبق عقاید اومانیستی شکل گرفت و برای غرب اخلاقی را به ارمغان آورد که به همه مسایل اخلاقی به صورت نسبی می نگریست.
در کتاب عصر امام خمینی به نقل از روبرت کرین بنیان گذارمرکز تمدن و نوگرایی در آمریکا ومشاور وقت نیکسون رئیس جمهور اسبق آمریکا می گوید:« نتیجه مبارزه مستمر با این که دین نباید تفکر و عمل قرار بگیرد … فقدان هر گونه سیستم منسجم اخلاقی در زندگی اجتماعی ایالات متحده آمریکا بوده است .»[۳۲۶]
۱) بحران معنویت
در بارۀ بحران معنویت موجود در غرب، می تون بسیار سخن راند؛ از جمله علامه جعفری، از زبان اندیشمند غربی، آورده که: « بر همه آشکار است که ما خود در راه نابود کردن فرهنگی هستیم، آنچه باقی می ماند دیگر ایمن و محفوظ نیست. و اگر هنوز برباد نرفته است بدین جهت است که در معرض فشار مخرب قرار نگرفته است اما پایهاش سست است و با یک لرزش فرو خوهد ریخت. ظرفیت فرهنگی انسان مدرن کاهش یافته است، زیرا شرایط سبب تنزل آدمی و صدمه روحی وی شده است».[۳۲۷]
امروز مغرب زمینی که بر اساس عقل محض و انسان گرایی شکل گرفته، نه تنها جسم خود را در تهدید جدی می بیند که معنویت و روح و روان خویش را تباه شده می داند، از این نگرانی دغدغه و اضطراب زندگی او را فرا گرفته و ره به جایی نمی برد و هم نگران اکنون خویش است و هم نگران آینده خویش و فرزندان. از این که بتواند راهی به رهایی بیابد و دنیای سالم با طبیعت سالم ناامید است.
انسان مدرن امروز گویا فقط از لحاط تکنولوژیکی به پیشرفت رسیده ولی از لحاظ مردمی و انسانیت گامی پیش نرفته، بلکه به سیاهترین دوران سیاه خویش بازگشته است؛ با یک تفاوت، و آن این که از برکت قدرت علمی و فلسفی و ادبی خویش، بر خلاف گذشته، تمام جنایتها را در زیر پردهای از تظاهر به انسانیت و اخلاق، نوع پرستی، آزادی خواهی و صلح دوستی انجام میدهد… این یکی از تناقضاتی است که منطق بشر امروز گرفتار آن است. [۳۲۸]
علامه جعفری در بیان انحطاط انسان غربی که از هشداردهنده ترین فریاد انسانیت انسانها در در جوامع غربی- فرو رفته در ناآگاهیهای ماشین و ناهشیاری لذایذ محدود و سطحی و فریبنده پیرامون سقوط طوال تمدن و فرهنگ های اصیل انسانی است؛ از قول رابرت جی. رینگر و می نویسد: افول و زوال غرب را می توان به وسیله یک نمودار پرنوسان نشان داد. آثار انحطاط در ایالات متحده امریکا در پنجاه سال اخیر (سال های بین ۱۹۱۲ تا۱۹۶۳) بیش تر از۱۳۷ سال پیش به چشم می خورد و نیز این آثار در بیست سال گذشته بیش تر از پنجاه سال پیش بوده است. [۳۲۹]
امروزه فساد در غرب تمام خاک ریزههای اخلاق را فتح نموده است. و تمام شئوون زندگی غربی را درنوردیده؛ برخی از فضایل انسانی- از قبیل صدق و اخلاص و عمل، امانت ودرستی در داد و ستدو…_ که در زندگی انسان غربی وجود دارد، به علت جدایی ز آیین و شریعت خدا از راه مستقیم خود منحرف شده است؛ زیرا این صفت به صورت « صفات انتفاعی» درآمده، و از آن رو معمول و متداول شده که در تسهیل داد و ستد و گرمی و رونق بازار و سرعت گردش چرخهای زندگی مادی نافع شناخته شده است نه آن که صدق و راستگویی مثلا،در حد ذاته خوب و فضیلت است؛ ولی هر زمان که خاصیت انتفاعی خود را از دست بدهدارزش و اعتبار خود را نیز از نظر انان از دست خواهد داد و به صورت حماقت و سفاهت خیالی و خرافاتی غیر عملی جلوه خواهد کرد[۳۳۰]
رویکرد انسان امروز به معنویت چیزی که سالهاست به حاشیه رانده شده تصادفی نیست.[۳۳۱] آنان که صنعت و تکنولوژی را می شناسند و از پیامدهای آن آگاهی دارند و از زوایای فاجعه به خوبی خبر دارند از این که انسان بتواند از این درّه خوف انگیز مرگ رهایی یابد تردید دارند.[۳۳۲]
روزنامه جمهوری اسلامی از قول گراهام فولر، تئوریسین سازمان اطلاعاتی سیا در امور سیاست خارجی می گوید :« الگوی ارائه شده از سوی دنیای غرب به جهانیان که در قالب اقتصاد آزاد , لائیسم , دموکراسی , حقوق بشر بنا شده است بر عکس ادعاهای ما غربی ها ، نسخه شفا بخش همه جوامع بشری نمی باشد , این نکته هر چند برای ما تلخ است و دردناک اما باید اعتراف نمود که جوامع غیر غربی اکنون در جست و جوی ایدئولوژی دیگری برای آینده خود هستند .»[۳۳۳]
کلیسای کاتولیک واتیکان نیز بارها به بحران اخلاقی موجود در تمدن غرب اشاره کرده، که به یکی از آخرین اظهارنظرهای واتیکان در این باره اشاره کنیم، که ماحصل آن دراین عبارات جلوهگر است که غرب به سوی تباهی و مرگ پیش میرود و تنها راه نجات آن گرایش به خدا و همگامی با اوست.
در فروردین ماه سال - ۷۶،کاردنیال راتزنیگر، رئیس مجمع دفاع از مکتب کاتولیک و یکی از عاملان اصلی انتخاب جانشین پاپ، طی مصاحبهای در رم بر نارضایتی خود از روند دنیای امروز تأکید کرد و افزود:
«اگر به اطراف خود نگاهی بیاندازیم، میبینیم که دنیا سراسر از فساد، الکلیسم و مواد مخدر پر شده است. این سبک زندگی ما را مجبور میکند به همدیگر به چشم یک رقیب نگاه کنیم. در زندگی غربی ما هرچه داریم باز بیشتر میخواهیم و این راه انسان را به طرف مرگ، خستگی از زندگی و دوستنداشتن خود و دیگران سوق میدهد. تنها راه نجات انسان انتخاب کردن خدا و همگام بودن با وی و اعتماد به اوست. دنیای غرب با حرکت در زمینههای تکنیکی و مادی، اوضاع جهان سوم را وخیمتر کرده و نهادهای مذهبی اخلاقی و اجتماعی کشورهای درحال توسعه را از بین میبرد.»[۳۳۴]
۲) مادی گرایی
جای گزین شدن مادیات به جای معنویات در جامعه مدرن و کمبود منابع مادی، جامعه مدرن را در آستانه یک فروپاشی و انفجار جدی قرار داده است؛ آن چه که مانع این انفجار میگردد، دستورات اخلاقی است که برای همه، مشروعیت دارد. و این خود، بیان گر اهمیت و ضرورت اخلاق در جامعه مدرن است.[۳۳۵]
تضاد میان دولت هاست که از یک سو به دلیل صرف هزینههای مردم در امور نظامی، باعث کاهش امکانات رفاهی مردم شده، او در نتیجه باعث نارضایتی مردم نسبت به دولت میگردد. و از طرف دیگر، گاهی این تضادها به جنگ ختم میشود و دولت ها برای ایجاد انگیزه در مردم برای شرکت در نبرد، فقط ابزار اخلاق را در اختیار دارند و هیچ چیز دیگری جای گزین آن نمی شود.[۳۳۶]
ترقی صنعتی مآلا مقدار کالاهای فراوانی در اختیار مردم قرار داد. تیراژ زیاد روزنامهها و مجلات ، اتومببل و سینما و رادیو علاقه جدیدی در عامه مردم ایجاد کرد و آن ها را از مباحث فلسفی در مورد خدا و معرفت به آن بر کنار داشت و نسبت به روحانیت و مذاهب و انبیا بی تفات کرد. این بی تفاوتی یکی از مشخصات زندگی معاصر است.[۳۳۷]
خصلت دیوان سالاری سازمان های تمدن جدید ؛که افراد در آنها تحت قوانین و مقررات خشک و انعطاف ناپذیر عمل میکنند؛باعث خستگی و ملامت انسانهای درون این سازمان ها گردیده. اگرچه بخشی از درآمدهای سازمان به خودِ این افراد، اختصاص دارد و باعث بهبود زندگی آنها نیز میشود، اما بهبودی در زندگی مادی باعث حفظ و دلبستگی آنها به نظام نمیشود؛ زیرا اینها این پاداش ها را جبران کننده زحمات خود میدانند و غالباً معتقدند که چیز زیادی از حقشان دریافت نکردهاند. در نتیجه، حساب خود را با نظام، تصفیه شده میدانند و این جاست که، اخلاق در میان میآید و وفاداری افراد به نظام را تقویت میکند. به همین دلیل، جامعه مدرن، نیاز شدید به یک نظام اخلاقی پویا وزنده داردو منشأ پیدایش اخلاق نیز کمیابیهای موجود در جامعه مدرن است واز این جهت است که نظریههای اجتماعی جدید براهمیت اخلاق تأکید دارد.[۳۳۸]
۳) قوانین ضد اخلاقی
فروپاشی و انحطاط فرهنگی غرب از زمانی آغاز شد که قانون بر ضد اخلاق عمل کرد. از جمله کسانی که معتقد به فروپاشی اخلاق در غرب است منتسکیو می باشد؛ وی معتقد است که جامعه از دو طریق در راه تباهی و فساد قرار می گیرد و انحطاط سقوط می کند:
۱- هنگامی که قوانین توسط مردم رعایت نمی شود که این درد قابل چاره و درمان است.
۲- هنگامی که قوانین، مردم را به سوی فساد و گمراهی می کشاند که این درد چاره ناپذیر است; زیرا درد از خود درمان ناشی می شود. [۳۳۹]
وضعیت فرهنگی غرب از نوع دوم است. آنگاه که قوانین را از اخلاق و مذهب جدا نمودند و اصول و ارزش های انسانی و همگانی را کنار نهادند و بر مذهب گریزی پای فشردند انحطاط جامعه آغاز گردید. در مورد سؤال دوم به نظر می رسد از زمانی که حداقل میزان حساسیت لازم و ضروری جامعه نسبت به «جرایم دهگانه مستوجب کیفر» تضعیف گشت، شواهد فروپاشی تمدن نیز آشکار شد. با توجه به آمارهای موجود، هنوز بیشتر افراد به خدا اعتقاد دارند، ولی باور به رعایت قوانینی که لازمه حیات و نظام جامعه است و در نظام قانونگذاری اسلام «حدود» خوانده می شود، علی رغم آنکه نخستین مواردی است که هنوز در اذهان مردم جرم شمرده می شود، ولی در بیش تر موارد، از حساسیت ضعیفی - کمتر از ۵۰ درصد - برخوردار گشته و بالمآل، جامعه از نصاب لازم برای سلامت و پایداری بی بهره شده است. [۳۴۰]
۲- فساد دستگاه دینی
متاسفانه دستگاه دینی در مغرب زمنی که روززگار سنبل آرامش بخشی و قانون بود به مرور زمان و همراه با تحولات فکری غرب ، رفته رفته کارایی اش استحاله گردید. که البته به مسائل مربوط به آموزهایی انحرافی اش در فص پنجم می پردازیم اما عملکردی که ملیسا از خود برای اجتماع به جا گذاشت قابل قبول نبود. از چند راه این دستگاه به حس جدایی این دستگاه از دنیای مردم دامن زد:
۱) فساد کلیسا
یکی از مهلکترین ارکان تشکیل دهنده انحطاط اخلاقی در غرب، ارباب کلیسا بودند. بیاعتمادی حاصل از تفسیر نادرست از تعلیمات مسیح و به دنبال آن مبارزه بیجا با غریزه جنسی و کنارهگیری از اجتماع تبعات منفی و شوم آن، ابعاد تازه و وحشتناکی به خود گرفت و دامنههای آن در خود دیرها و میان رهبانان و راهبهها و نیز میان راهبه ها، به وضع شرمآوری کشیده شد, و بدین ترتیب اعتبار و ارزش رهبانیت و حتی تعلیمات مسیح را از ریشه سست نمود. این وضع نامطلوب و خجالت آور عامه مردم را از پارسایی و دیانت منحرف و به سمت شهوت رانی و افراط در پیروی از غرایز سوق داد.( در مورد فساد در کلیسا در فصل پنجم بیشتر توضیح داده خواهد شد.
حوادثی که بعدا پدید آمد به حرکت این چرخه فساد جنسی به سراشیبی سقوط…نیروی بیشتری بخشید. حوادثی از قبیل انقلاب صنعتی و آثار و تبعات آن مثل سست شدن بنیان خانواده،هجرت جوانان مجرد از ده به شهر، ازمیان رفتن حدود و قیود زندگی دهاتی، عدم قدرت جوانان در تشکیل خانواده به علت درآمد ناچیزو…اختلاط زنان در راه تامین و مساوات با مردان، از عوامل مهمی بود که دامنه فساد را گسترش داد. گرد هم آمدن این مسای و عوامل دیگری چون تلویزیون و سینما، طوفان مفاسد را برانگیخت…و با نظریات علمی افرادی چون مارکس، انگلس، فروید، دورکیم و…صبغه علمی به خود گرفت.[۳۴۱]و اومانیسم با تاکید فراوان بر جنبههای شهوانی و لذت طلبانه عهد کهن؛ زمینه شکلگیری علم در فضایی دنیوی و غیراخلاقی را فراهم کرد.
در واقع، رنسانس هم واکنشی در برابر ترویج بیش از حد زهد و رهبانیتی بود که مسیحیت بدان می پرداخت. مسیحیت به جای تنظیم درست روابط دنیا و آخرت و معرفی صحیح بهرهگیری از نعمتهای این جهانی به رهبانیتی افراطی توصیه میکرد. چنین توصیههایی شاید درسالهای ضعف و انحطاط جامعه روستایی غرب آرامش می داد و فقر و بیچارگی مردم را توجیه می کرد؛ اما با آشکار شدن نشانه های رشد اقتصادی این نگرش زاهدانه در میان روحانیون مسیحی نیز طرفداراند کمتری یافت. مسیحیت پاسخگوی نیازها و جامعه جدید نبود و قبل از آن که اقتدار رسمی خود را از دست بدهد در پرتو تحولات اروپا و نهضتهای اصلاح طلبانه نفوذ خود را به ویژه در میان اشراف و طبقه متوسط از دست داده بود و استقبال فراون مردم از ادبیات مشرکانه ی اومانیست ها در عهد رنسانس بهترین شاهد این مدعا است.[۳۴۲]
۲) ظلم کلیسا
بیشک نقش فساد کلیسا و عملکرد ناشایست اصحاب کلیسا در برخورد با عقاید مخالف و برپاکردن دادگاههای تفتیش عقاید نقش عمدهای در ایجاد تردید نسبت به مبانی مسیحیت در میان نخبگان داشت. به ویژه آن که مسیحیت که میبایست ابزاری برای جلوگیری خشونت و خونریزی باشد زمینهساز جنگهای خونینی همچون جنگهای صلیبی، نبردهای میان پروتستانها وکاتولیکها، آدمسوزیو دادگاههای تفتیش عقایدرا فراهم کرده بود.
کشیشان با ابزار تفتیش عقاید در اروپا، هر کس را که متهم به بدعت گذارى مى شد با انواع شکنجه ها به قتل مى رساندند. این شکنجه ها عبارت بودند از: شلاق زدن متهمان، سوزانیدن، کشیدن جوارح از اطراف، حبس انفرادى در سیاه چالهاى تنگ و تاریک، کشیدن پاهاى متهم روى زغالهاى سوزان، زنجیر کردن و مجبور کردن متهم تا روى مدفوع خود بنشیند.[۳۴۳]
کار کلیسا برای پاکسازی تا بدانجا رسید که، دادگاههاى تفتیش عقاید هر سخنى را که با تحریفات و خرافههاى مسیحى مخالفت داشت، مبارزه با دین مىدانستند و گوینده را به عنوان بدعتگزار به مرگ محکوم مى کردند و او را در آتش مى سوزاندند، و اگر متهم اظهار ندامت مى کرد به حبس ابد محکوم مى شد. جمیع اموال بدعتگزاران ضبط مى شد و وارثان آنها از حق ارث محروم مى گردیدند. همچنین کودکان آنها حق تصدّى مشاغل حسّاس و مناصب عالى را نداشتند و مقامات حکومتى موظّف بودند خانه هاى آنها را خراب کنند.[۳۴۴] در سال ۱۱۸۳م به دست یارى اسقف اعظم «رس» جمع کثیرى از نجبا، روحانیان، شهسواران، دهقانان، دوشیزگان، زنان شوهردار و بیوگان را زنده زنده در آتش سوزانیدند و اموال آنها را ضبط و بین خود تقسیم کردند.[۳۴۵] در دوره قرون وسطا، پنج میلیون نفر را به جرم فکر کردن و تخطّى از فرمان پاپ به دار آویختند و [بعضى را] تا حدّ مرگ در سیاه چال هاى تاریک و مرطوب نگه داشتند.[۳۴۶]