اول به عقل مصلحت اندیش می زنند
بیگانه مردمی که دم از خویش می زنند
زخمی که گلرخان جفا کیش می زنند
وزن:مفعول فاعلات مفاعیل فاعلن / بحر مضارع مثمن اخرب مکفوف محذوف
موضوع کلی:تسلیم شدن عاشق در برابر معشوق وتحمل سختی ها برای رسیدن به هدف
غزل مردّف با ردیف فعلی.
۱-تکرار واژه نیش/ نیش ونوش ، تضاد./نوش، عسل./ خوبان، کنایه از زیبا رویان./
۲- زخم زبان، کنایه از سخن تلخ./ تشبیه زخم زبان به سوزن./ دل ریش، کنایه از دل مجروح وغمگین./ریش،در مصراع اول وچهارم تکرار شده است.صنعت ردالقافیه./
۳-ماه وشان، کنایه از زیبا رویان./ چراغ حسن، تشبیه بلیغ اضافی./آتش به خرمن کسی زدن، کنایه از هستی به باد دادن، نابود کردن./ آتش استعاره از بلا ومصیبت./
۴-تشبیه عقل به سپاه،تشبیه مضمر./ بتان، استعاره از زیبا رویان./ ره بر کسی بستن، کنایه از مانع حرکت کسی شدن./عقل مصلحت اندیش، عقل دور اندیش وعاقبت نگر./
۵-مفهوم بیت، صبور بودن در زندگی./ جفاکیش، کنایه از ستمگر./ گلرخان، کنایه از زیبا رویان./
غزل ۴۳۸
امروز دل از آینه ی جان نظرت کرد
می نوش که مهلت نبود در چمن عمر
در میکده از جرعه کسی هیچ کمی نیست
افسانه ی واعظ خبر گمشدگان است
خوش باش اگرت یار جدا کرد سر از تن
اول بکشیدی ز قدم یار که سهل است
اهلی ، مس قلبی تو، ولی زر شوی از عشق
عاشق نظر امروز به چشم دگرت کرد
کز آب حیاتی که بباید گذرت کرد
سودای زیادت طلبی دربدرت کرد
خاک ره او باش که از خود خبرت کرد
شکر کرمش گوی که بی درد سرت کرد
امروز مکن ناله که ره در جگرت کرد
زان روی که اکسیر سعادت نظرت کرد
وزن: مفعول مفاعیل مفاعیل فعولن / بحر مضارع مثمن اخرب مکفوف محذوف
موضوع کلی: عدم آسایش در دنیا وسختی های دوران عاشقی
غزل مردّف با ردیف فعلی.
۱-آینه ی جان، تشبیه بلیغ اضافی./ نظر، چشم ونگاه./ قافیه نظر، دوبار تکرار شده است./
۲-مفهوم بیت خوش باشی ایام./ چمن عمر، تشبیه بلیغ اضافی./ آب حیات، تلمیح به داستان خضر .رجوع کنید به غزل۳۱۵٫/
۳-سودا، خیال باطل./ زیادت طلبی، حرص وطمع./
۴-افسانه، سخنان یاوه وبیهوده./ خاک ره بودن، کنایه از نهایت پستی وتواضع./
۵- ت در اگرت، مفعول به معنی تو را./ بی درد سر، کنایه از آرام وساکت. و بدون گرفتاری/
۶- ره در جگر کردن، کنایه از عاشق خود گردانیدن./ قدم کشیدن، کنایه از ترک کردن./
۷- مس قلبی تو،تشبیه بلیغ اسنادی./ مس وزر، تضاد./ زرشدن، کنایه از به مقام بلند رسیدن./ اکسیر سعادت، تشبیه بلیغ اضافی./
غزل ۴۳۹