حکایت ششم از مقاله هشتم۸/۶ ص ۲۱۸ [ در نکوهش غفلت مردمان]
پس از برگزاری نماز جمعه که مردم به خانه های خود باز می گشتند دیوانه ای در حالیکه آیینهای بزرگ در دست داشت؛ سر راه ایستاده بود و آن را مقابل مردم می گرفت تا خود را درون آن ببینند. عده ای او را کنار میزدند. عده ای آینه را از دست او می گرفتند و به زمین می گذاشتند؛ وعدهای او را می آزردند، عده ای دوباره برای او دل میسوزاندند و آینهاش را به دستش می دادند ولی هیچ کس خود را در آن آینه به دقت نمیدید.
در این حکایت به ظاهر شاهد کار ابلهانهی دیوانه هستیم که با هنجار و خرد عمومی ناسازگار است ولی از آن جا که این دیوانگان عاشق و از دنیا گذشته؛ همه چیز را به نوعی دیگر می بینند؛ برای اقدامات خود؛ دلیلی حکیمانه و پسندیده دارند. علت کاری که دیوانه انجام داد آن است که مردمان پر غفلت و پر مشغله،کمی هم شاهد باطن و حقیقت وجودی خود باشند . دیوانه می بیند که مردمان زمانش علی رغم انجام اعمال واجب و مستحب مذهبی به واقع از دین و خدا نمی دانند و فقط گرفتار ظاهر هستند. مردمانی که در مقابل او عصبانی می شوند، بی اعتنایی می کنند، مسخره یا دلسوزی می کنند به اصطلاح عاقلان اجتماعی هستند که برحسب عقل معاش و مصلحت دید آن فقط امور را انجام می دهند. بی آنکه به اصول زندگی خود توجه داشته باشند و هیچ کدام مفهوم زیبای نهفته در کار دیوانه را نه درک می کنند و نه میخواهند کمی با اندیشیدن درک کنند.
حکایت هشتم مقاله هشتم ۸ /۸ ص ۲۱۹ [در نکوهش بازاریان پیرو شیطان]
خداوند به خواهشهای مکرر حضرت سلیمان(ع) در رابطه با شفاعت ابلیس؛ پاسخ مثبت داد و شیطان را از خادمین درگاه او ساخت هر چند، چندین بار این درخواست را نپذیرفت و به سلیمان(ع) فرمود:
هرگز شفیع او نشو. در روایات آمده که سلیمان از راه زنبیل بافی و فروش آن در بازار امرار معاش می کرد. پس از قبول شفاعت؛ او تعدادی زنبیل را به خادم سپرد تا بفروشد؛ ولی کسی از او خرید نکرد. چند روز به همین منوال سپری شد و گرسنگی و فقر به سلیمان فشار آورد. پس زبان به شکایت گشود و گفت : چندین روز است که رزقی نصیبم نمی شود. خدایا از سر کرمت نانم بده . زنبیل هایم را کسی نمی خرد . حکمتش چیست؟ خدا فرمود: تو مهتر بازاریان را در بند کردهای. مگر نمی دانی اگر او داخل بازار نشود و در خرید و فروش دخالت نکند؛ هیچ معاملهای صورت نمی گیرد؛ مگر نمیدانی دنیا جزء اموال موقوفه اوست و کار او دعوت به پلیدی و گناهان است؟
در روایتی آمده است: شیطان نخستین کسی است که به بازار وارد و آخرین کسی است که از آن خارج می شود، و پس از این روایت توصیه شده که دیر به بازار بیایید و زود از آن خارج شوید. این حکایت به دلیل اینکه تعریض به مکر و حیله ی بازاریان و انتقاد از این تیپ خاص اجتماعی است؛ طنز آمیز است. ضمن اینکه دنیا را وقف شیطان معرفی کرده انتقادی کوبنده به دنیا پرستان و دنیا دوستان نیز دارد.
سلیمان ابتدا در قالب عاقل خیر خواه ظاهر می شود ولی به دلیل آنکه حکمت الهی بر همه چیز تفوق دارد به قالب نادان از این حکمت مبدل می شود.
حکایت چهارم مقاله نهم ۹ /۴ ص ۲۴۴ و ۲۲۵
واعظی محبوب و مشهور به نام «میره عبدالسلام» در بغداد می زیست و هرچند وقت مجلس جذابی در مورد مباحث عرفانی و دینی داشت ضمن اینکه در آن مجلس هرکسی چیزی گم کرده بود؛ در آن جمع اعلان می کرد تا یافتن آن برایش آسان تر شود. روزی مردی خر گم کرده به مجلس او آمد و مشکل خود را باز گفت، چون مردم خر او را نیافته بودند و سکوت کردند مرد بسیار غمیگین و پریشان در میان آنها نشست و خاموش شد. امام شروع به سخن گفتن در باب عشق کرد و در مورد کمالات آن بسیار سخن گفت، او اشاره کرد که تمام ذرات عالم از عشق خدا در تب و تاب هستند کسی در میان شما هست که تا به حال از سرّ عشق غافل مانده باشد؟ مردی ساده دل که گمان می کرد عاشق شدن کاری سخت است برخاست و گفت: تا به حال عاشق نشده و آن را درک نکرده است. و اعظ در این حال فریاد کشید : آن خر گم کرده را صدا بزنید. مثل اینکه منت خدا شامل حالت شده برو افسار بیاور زیرا خرت هم اکنون پیدا شد.
سخن واعظ در انتهای حکایت بسیار جذاب و شنیدنی است زیرا در آن به استخفاف مرد نادان و غافلی می پردازد که حقیقت عظیم عشق را تا به حال درک نکرده است. در این موقعیت طنز شخصیت نادان تحقیر می شود تا غفلت او گوشزد شده به مسیر هدایت راه یابد.
حکایت ششم از مقاله نهم ۹ /۶ ص ۲۲۶ [ در نکوهش دنیا مداران]
روزی نظامالمک بر پلی میگذشت که ناگهان چشمش به زیر پل افتاد که در آن جا دیوانهای فارغ از هر دو جهان آرام خوابیده بود.. به او گفت : چه عاقل باشی و چه دیوانه . فرقی نمی کند؛ هرکه باشی خیلی آسوده و خوب به خواب رفتهای؛ فرد دیوانه به او گفت: ای نظام ! از کی تا به حال شده که دو شمشیر را در یک غلاف جای دهند؟ تو مقام دنیا را داری؛ انتظار داری دین دار هم باشی؟ با این همه مواهب دنیایی در پی داشتن دین هم هستی؟ و گمان م یکن ی به آرامش م یرس ی ؟
در این حکایت عطار از زبان دیوانهی خردمند صاحبدلش؛ به نکوهش دنیا دوستی میپردازد خوابیدن زیرپل؛ خود می تواند نمادین باشد. اشارهای است به ناپایداری زندگی و حتمی بودن رجوع به آخرت؛ پس جهت القای این سرّ عظیم، دیوانه پل، خرابه و گاهی قبرستان را برای حیات خود بر میگزیند.دیوانه ضمن اینکه در صمیمیتی جالب؛ وزیر بزرگ وقت را” نظام” خطاب میکند؛ تلویحاً در پی زدودن عناوین پرطمطراق دنیوی و بی ارزش دانستن مقامات و الای این جهانی است. سپس تمثیل زیبایی به کار می برد که نشانی از خرد مقدس و عقل فرامادی اوست؛ اینکه دین و دنیا در یک جا نمیگنجد؛ اگر چه همیشه چنین سخنی مصداق ندارد ولی در اغلب موارد این چنین است.سخن دیوانه بار طعنه و کنایه دارد که از ارکان مهم ایجاد طنز است؛ هر چند چنان طنز بر جستهای ایجاد نکرده است. خوابیدن زیر پل هم از دیدگاه ما که عاقلان دنیایی هستیم، یک موقعیت طنزآمیز و غیر عادی است.
حکایت پنجم مقالهی دهم ۱۰/ ۵ ص ۲۳۰ [در ستایش حضور قلب و یکدلی در امور]
بود مردی از عرب در کار خام | خوش به پنج انگشت میخوردی طعام | |
سایلی گفتش که « ای بس بینوا | هین مرا آگاه گردان تا چرا | |
تو به پنج انگشت خوردی این طعام | گفت :« زان کانگشت شش نیست، ای غلام | |
گر به جای پنج شش بودی مرا | هرشش من بارکش بودی مرا». |
در این حکایت « طنز موقعیت» به چشم میخورد. صحنه ای که در آن مرد عرب گرسنه و احتمالاً پر اشتهایی؛ با پنج انگشت حریصانه غذا می خورد و شخصی با تعجب در قالب شخصیت « نادان» از علت کار جویا میشود. پاسخ غیر منتظره و طنز گونهای را میشنود که به طور ضمنی به عمل عجیب و نابهنجار خود صحّه میگذارد؛ ولی در پس ظاهر ساده و طیب آمیز حکایت؛ شیخ عطار مطلب عمیقی را پنهان کرده است و آن دل سپردن کامل و همه جانبه به هرکاری است. خصوصاً اگر در مورد حضرت حق باشد؛ بنده باید به چنان مرتبه ای از عشق برسد که در وجود او مستغرق شود.
عمل مرد در نگاه اول بوی حماقت می دهد پس ابتدا او را در جایگاه « نادان» مییابیم حال آن که استدلال او اگر چه باز در ظاهر سفیهانه است پس از تعمق در آن حکمتآمیز و ارزشمند است. البته این تغییر دیدگاه و این چنین نتیجه گیریها؛ حاصل کاوش مرد متفکر و عارفی به نام عطار است که از هر چیز بی ارزش گوهر ناب معنی را استخراج می کند.
حکایت ششم مقاله دهم۱۰/۶ ص ۲۳۱ ( در بیان وابستگی همه جانبهی مخلوق به خالق)
روزی امام جماعتی بر سر منبر مشغول سخن رانی بود و چنین میگفت: خداوند، وجودی دارد که در مورد آن نمیتوان پرسید و چون و چرا کرد؛ و هرگز گرد مذلتی بر دامن کبریایی او ننشسته و نخواهد نشست. دیوانه ای به محض شنیدن این سخن، فریاد برآورد و گفت: ای نادان ! خاموش باش. زیرا دایماً گرد مذلت بر دامن کبریای حق می نشیند و این خود امری جایز و سزاوار است. مگر این بندگان خاکی را نمیبینی که در اوج ذلت و خواری دائماً متوسل به او هستند و لحظهای از او دست نمیکشند. سخن واعظ حاکی از بری بودن ذات اقدس الهی از هر گونه نقص و عیب است که دیوانه از آن رندانه مطلب دیگری را برداشت کرده و به آن اعتراض میکند.
خطاب تحقیر آمیز دیوانه، نوعی استخفاف نسبت به مقام محترم مذهبی است؛ و همان گونه که در تحلیل حکایات قبل نیز گفته شد این عمل از شگردهای پرکار طنز آفرینی است. اینکه دیوانه به گرفتاری و بدبختی دا یمی آدم ها اشاره میکند؛ به طور پوشیده انتقادی که به بارگاه الهی و شیوه بنده پروری دارد. سپس به عمد هر انسان دردمند را که هر انسان دردمند اگر مذلتی بر دامن عظمت خدا میپندارد، ا ینجا مستق یم گستاخی خاصی را نمیبینیم. فقط از کنه مطلب این موضوع برداشت میشود. جناب عطار معمولاً از زبان دیوانگان انتقادات اجتماعی، سیاسی، اخلاقی و مهمتر از هم دینی و مذهبی خود را بیان میکند و عجبا که مردم با دل و جان با این مطالب هم سو و هم عقیده هستند.
حکایت دوم مقاله یازدهم ۱۱/۲ ص ۲۳۷
وقت غز، خلقی به جان درمانده | هرکسی دستی زجان افشانده |