“
بنابرین پیشبینی های زیر از نظریه شناختی رفتاری سالکوویسکیس قابل استخراج است:
۱- افراد وسواسی در مقایسه با سایر اختلالات اضطرابی و گروه کنترل غیر بالینی حس مسئولیت پذیری افراطی دارند.
۲- افراد وسواسی فرض میکنند داشتن هر اثری بر پیامد، به معنی مسئول بودن کامل در برابر پیامد است.
۳- افزایش حس مسئولیت پذیری، ناراحتی و رفتارهای خنثی سازی را افزایش میدهند و برعکس کاهش مسئولیت پذیری ناراحتی و رفتارهای خنثی سازی را کاهش میدهد.
۴- خنثی سازی، فراوانی افکار مزاحم و ناراحتی را افزایش میدهد و موجب عدم تأیید ترس های بیمار می شود.
۵- ادارک افراطی از مسئولیت منجر به افزایش گوش به زنگی نسبت به تهدید همراه با احتمال نقص توجه در حوزه های دیگر می شود.
۶- خلق پایین، پایداری افکار مزاحم را افزایش میدهد.
د) نظریه شناختی – رفتاری با تأکید بر انتظار خطر
کار[۱۱۰](۱۹۷۴) اولین کسی بود که گفت تخمین زیاد احتمال و پیامد خطر، هسته اصلی اختلال وسواس فکری- عملی است. مک فال[۱۱۱] و وولرشایم[۱۱۲](۱۹۷۹) بعدها پیشنهاد کردند که ارزیابی از تهدید است که فهم درست و اساسی از وسواس را میسر میکند. بر اساس مدل مبتنی بر تهدید، درمان بهینه باید دربرگیرنده روندی باشد که فرصت را برای کاهش باورهای افراطی در مورد خطر زیاد کند. جونز و منزیس و همکاران(۱۹۹۷، ۱۹۹۸ الف ؛ ۱۹۹۸ ب) این مدل را به صورت تجربی مورد بررسی قرار دادند و تلاش کردند تا این مدل را با مدل سالکووسکیس ادغام کنند. آن ها پیشنهاد دادند که مکانیزیمی که طی آن مسئولیت پذیری بر وسواس تاثیر میگذارد، تحت تاثیر برآورد شدت پیامد های منفی است(منزیس و همکاران، ۲۰۰۰). این برداشت تهدید محور از وسواس، به دلیل ناتوانی در تمایز اختلال وسواس از سایر اختلالات اضطرابی که آن ها نیز با برآورد زیاد تهدید همراه است مورد انتقاد قرار گرفته است(سالکوویسکیس، ۱۹۹۶). سالکوویسکیس(۱۹۹۸) به طور خاص پیشنهاد میکند اگر ارزیابی منحصراً مربوط به آسیب و خطر باشد و عنصر مسئولیت پذیری در آن نباشد، به احتمال بیشتر اثر آن اضطراب عمومی یا افسردگی خواهد بود.
ه) نظریه شناختی راچمن برای وسواس های فکری[۱۱۳]
یکی از انگیزه های توسعه نظریه های شناختی برای اختلال وسواس این بوده که رویکردهای رفتاری وقوع وسواس های فکری بدون حضور وسواس های عملی را تبیین نمی کردند. به علاوه درمان بیماران وسواس با چنین نمودی در چهارچوب رفتاری موفقیت های محدودی را به دست آورده است(راچمن، ۱۹۸۳). در راستای کارهای سالکووسکیس و کلارک[۱۱۴]، راچمن برای وسواس های فکری یک نظریه شناختی پیشنهاد میدهد که فرض میکند: وسواس های فکری با سوء تعبیر های فاجعه آمیز از اهمیت افکار(تصاویر و تکانه ها) یک نفر ایجاد می شود(راچمن، ۱۹۹۷). این فرض به این پیشبینی منجر می شود که وسواس های فکری تا زمانی که این سوء تعبیرها وجود دارند، همچنان ادامه دارند و زمانی از بین میروند که این سوء تعبیر ها ضعیف شوند. این سوء تعبیرها محدود به ارزیابی مسئولیت پذیری نیست. بلکه میتواند شامل هر گونه تعبیر باشد که افکار مزاحم از اهمیت شخصی برخوردارند، آشکارکننده، تهدید کننده و حتی فاجعه آمیز هستند. همان گونه که راچمن خاطر نشان میکند چنین تعبیر هایی میتواند یک مزاحمت معمولی و پیش پا افتاده را به یک شکنجه تبدیل کند(راچمن، ۱۹۹۷). فرد معمولا افکار مزاحم را به شکل شخصی با اهمیت تعبیر میکند و نتیجه میگیرد که فردی بد، دیوانه و خطرناک است. به عنوان مثال می توان به مردی اشاره کرد که همسرش برای اولین بار فرزندی(پسر) را به دنیا آورده است و او افکار مزاحم تجاوز به کودک را تجربه میکند. او این افکار را اینگونه تعبیر میکند که او منحرف است و شایستگی(لیاقت) پدر بودن را ندارد. تصور می شود که چنین تعبیرهایی اضطراب و ملال را افزایش میدهد و در نتیجه فرد تلاش میکند تا در برابر فکار وسواسی به شدت مقاومت کند، آن ها را سرکوب کند و به خنثی سازی و اجتناب روی آورد. فرض می شود که ملال ناشی از مهم تعبیر کردن افکار مزاحم، دور باطلی از افکار وسواسی ، اهمیت شخصی، ملال و دوباره افکار وسواسی و… را تداوم بخشد.
شواهدی که در حمایت نظریه راچمن(۱۹۹۷) است نشان میدهند که شناخت واره میتوانند اضطراب ایجاد کنند(کلارک، ۱۹۸۶)، بیماران گزارش میکنند که وسواس های فکری آن ها معنی دار است(فریستون و همکاران، ۱۹۹۳)، و سوگیری های شناختی مانند همجوشی فکر و عمل[۱۱۵] وجود دارد.(شافران، توردارسون[۱۱۶] و راچمن، ۱۹۹۶).
معمولا برای همجوشی فکر و عمل دو نوع مرتبط را در نظر می گیرند: اول همجوشی فکر و عمل احتمال[۱۱۷] که اشاره دارد به این باور که داشتن یک فکر مزاحم احتمال وقوع آن اتفاق خاص را افزایش میدهد. (برای مثال اگر من فکر کنم کسی بیمار می شود احتمال آنکه واقعا بیمار شود بیشتر می شود.) دومین نوع همجوشی فکر و عمل ، همجوشی فکر و عمل اخلاقی[۱۱۸] نامیده می شود و اشاره دارد به این باور که داشتن یک فکر مزاحم غیر قابل قبول به لحاظ اخلاقی، برابر است با انجام همان عمل خاص. مثلا این باور که اگر من به ناسزا گفتن در کلیسا فکر کنم به همان اندازه بد است که واقعا در کلیسا ناسزا بگویم. چنین تعبیرهایی فرد را برای سوء تعبیرهای فاجعه آمیز از افکار مزاحم آسیب پذیر میکند. عوامل دیگر آسیب پذیری عبارتند از: معیار های اخلاقی بسیار بالا، اضطراب و افسردگی.
متعاقباً نظریه شناختی در تلاش برای تبیین فراوانی وسواس های فکری، پایداری آن ها، محرک های درونی و بیرونی وسواس های فکری و ماهیت محتوای این افکار وسواسی گسترش یافت(راچمن، ۱۹۹۸). به طور خاص راچمن(۱۹۹۸) ادعا میکند که :
۱- زمانی که از افکار مزاحم، سوء تعبیرهای فاجعه آمیز صورت میگیرد، دامنه و اهمیت محرک های بالقوه تهدید کننده افزایش مییابد و طیف گسترده ای از محرک های خنثی به محرک های تهدید کنننده تبدیل می شود. برای مثال اشیاء تیز به اسلحه های بالقوه تبدیل میشوند. افزایش محرک های تهدید کننده باعث افزایش فرصت برای تحریک وسواس های فکری می شود. احساسات درونی مانند اضطراب نیز میتواند تهدید بالقوه تبدیل شود.
۲- اجتناب یا خنثی سازی های پنهان، موقتا آشفتگی ناشی از افکار وسواسی را کاهش میدهد در حالی که اهمیت افکار وسواسی همچنان دست نخوررده باقی می ماند. خنثی سازی به عنوان تلاش هایی برای قرار دادن چیزها در جای خود تلقی می شود و منجر به ۱) تسکین ۲) این باور که فعالیت خنثی سازی از اتفاقات ترسناک جلوگیری می کند۳) شکست در رد اهمیت افکار مزاحم می شود. پیشبینی می شود که اهمیت منضم به وسواس های فکری بعد از خنثی سازی های مکرر دست نخورده باقی می ماند(یا افزایش می یاید) و بعد از نمونه های مکرری که وسواس فکری با خنثی سازی دنبال نشود اهمیت این افکار کاهش مییابد.
“